چگونه شریعتی با توجیه تشیع علوی و صفوی، پایه گذار نظام جنایت کار ولایت فقیه شد و نقش شاه چه بود
این چند خط را از کتاب تشیع علوی و صفوی شریعتی بخوانید:
نوعی جدید و تیپی تازه در میان گروه علمای اسلامی پدید آمده اند که فقیه نیستند، اما مثل همین فقها حرف میزنند، یعنی حرف نمیزنند، که در رشته منبر نیستند. نمینویسند، که اهل تصنیف و تالیف و ترجمه نیستند، قرآن و سیره تعلیم نمیدهند، زیرا که کار تفسیر نمیکنند. صدر اسلام و نهضت اسلام را نمیشناسند، زیرا که سیره پیغمبر و شرح حال ائمه و اصحاب را نمی دانند، زیرا که این چیزها مربوط به تاریخ است ، به علوم دینی مربوط نیست. مباحث اعتقادی و استدلالی اصول فکری اسلام را نمیشناسند، زیرا که این رشته علوم عقلی است و ویژه متکلم و فلسفه خوان و اهل جدل...
خلاصه آقا مفسر قرآن نیست، محدث نیست، متکلم نیست،فقیه نیست، فیلسوف نیست، عارف نیست، خطیب نیست، مدرس نیست، تاریخ اسلام را نمیداند، اقتصاد اسلام را نمیداند، پیشوایان اسلام را نمیشناسد، تمام عمر دست به قلم نبرده، هیچوقت زبان به سخن نگشوده، یک نفر یک کلمه حرف تازه یا کهنه ای درباره اصل یا فرع اسلام از او نشنیده است، هیچکس هم از او توقع هیچ چیز ندارد. خود به خود این سئوال پیش میآید که : پس آقا چکاره است؟
آقا "روحانی" است! مجموعه آثار ۹ / تشیع علوی و تشیع صفوی / ص ۱۹۱
و همینطور به یاد داشته باشید که دکتر علی شریعتی در سخنرانی در تاریخ هشتم آبان سال 1350 است که در حسینه ارشاد ایراد کرده ( و در کتاب «انتظار؛ مذهب اعتراض» که در پیرامون موضوع مهدودیت و تاثیرات معنوی و اجتماعی آن است منتشر شده است.)، شریعتی موضوعی را که سال ها بعد در انقلاب اسلامی ایرانی تحت عنوان «ولایت فقیه» مطرح شد با همان شیوه و ساز و کاری که در قانون اساسی آمده یعنی تشکیل «مجلس خبرگان رهبری» و با همان ظرافت های سیاسی – اجتماعی آن مطرح کرده است. (منبع)
معتقدم نقشی که شریعتی در انقلاب و به وجود آمدن رژیم منحوس ج.ا. داشت، اگر از خمینی بیشتر نباشد، کمتر نیست! شریعتی لباسی زیبا بر قامت نازیبای دین اسلام کشید و با توجیهی مضحک موفق شد که اشکالات عدیده اسلام را بپوشاند، در نتیجه غیر از قشر سنتی جامعه ایران که همیشه از روحانیت پیروی می کردند، بخش عمده ای از فعالین سیاسی و دانشجویان آن زمان نیز از خمینی حمایت کردند و در نتیجه جلادی به نام خمینی موفق شد که بر گرده مردم ایران سوار شود و کشور ایران را به یک خرابه تبدیل کند.
شریعتی چون نمی توانست تمام پلیدی و زشتی اسلام را بپوشاند، اسلام را به دو بخش صفوی و علوی تقسیم کرد و هر جا اعمال زشت اسلام را می دید و توجیهی برای آن نمی یافت، می گفت این مال اسلام صفوی است. به مانند دختر بچه چهار ساله ای که وقتی کار بدی می کند می گوید (ساناز بده این کار را کرد!!)
مثلا اعمال قشری مفت خور به نام روحانی را به این نحو توجیه کرد که اصولا اینان متعلق به تشیع صفوی هستند و در اسلام علوی اینها را نداریم. اما در عین حال به وجود فقه در اسلام اعتراف می کند و در نتیجه قشر فقیه را به رسمیت می شناسد.
در جواب شریعتی باید گفت که : تصور کنیم که روحانی بد است و در اسلام واقعی وجود ندارد، می شود به من بگویید که چرا در متن قران قوانین برده داری و قطع دست و پا و فرمان به کشتن کسانی است که چون مسلمانان فکر نمی کنند ؟!فرض کنیم که روحانی در اسلام نیست، آیا خود محمد و قرآن نیز جزوی از اسلام نیست؟!
چگونه شریعتی موفق شد که به این سادگی سر مردم را شیره بمالد ؟!
متاسفانه همزمان با شریعتی و قبل از شکل گیری انقلاب، این فضای آزاد نبود که کسی از شریعتی این سوال فوق را بپرسد، چه آنکه به دلیل حماقت پهلوی دوم، فضای آزادی وجود نداشت، امکان نقد آزادانه افکار شریعتی نیز در آن دوره میسر نشد و نتیجه آن ولایت فقیه شد که الان می بینم.
اگر محمد رضا شاه پهلوی ، مطبوعات و کتاب های مخالف را قلع و قمع نمی کرد و اجازه می داد مخالفین به آزادی به نقد و گفتگو بپردازند، قطعا کسانی پیدا می شدند که جواب اباطیل شریعتی را بدهند و شریعتی فرصت نمی یافت که سر بخشی از جوانان آن دوره را (شیره اسلام) بمالد.
خوشبختانه به مدد اینترنت و دیگر رسانه ها و شجاعت نسل جوان و همینطور سی سال جنایات جمهوری اسلامی ، مردم ایران چهره واقعی اسلام را به شفافیت دیده اند و دیگر امثال شریعتی ها نمی توانند با عنوان روشنفکر دینی در صدد توجیه اسلام برآیند.
شریعتی به صراحت ساختار ولایت فقیه را قبل از انقلاب تبیین کرده است، او در هشت آبان سال 1350 در حسینه ارشاد سخنرانی کرد و در کتاب (انتظار؛ مذهب انتضار) نیز به صراحت ساختار ولایت فقیه و مجلس خبرگان را معرفی کرده است.
اینجا می توانید بخش هایی از آن کتاب را ببینید:
مذهبی های عادی هیچ لزومی نمی بینند که اعتقاد به عمر طولانی امام زمان را با اصول و قوانین زیست شناسی جدید توجیه کنند، آنها معتقدند که خداوند چنین رسالتی را به فردی از انسان واگذار کرده و برای انجام رسالتش استعداد زنده ماندن بیش از عمر بشر معمولی را به او عطا کرده و این اراده خداوند است و خدا بر هر کار تواناست و توجیه فیزیولوژی و بیولوژیک آن لازم نیست. اعتقاد به امام زمان در این گروه آخری یعنی مذهبی هایی که نمی خواهند معتقداتشان را با اصول علمی جدید توجیه کنند، خیلی روشن است و آن اینکه امام زمان از ذریه پیغمبر اسلام و به طور دقیق فرزند امام حسن عسگری و یکی از اوصیای به حق پیغمبر است که او را پس از خودش در فهرست اسامی 12تن نام برده که به دنیا آمده و بعد غایب شده است، غیبت کرده است، نه از دنیای مادی و از بین چشم ها، او را "نمی شناسند" اما "می بینند" شاید بسیاری دیده اند و هم اکنون در کوچه و بازار می بینند. اما بازش نمی شناسند. این غیبت از چشم هاست، نه از ماده، نه از طبیعت و نه از زمین. این است که برخلاف عیسی که بنابر مشهور به آسمان رفته و سوشیانت که به عقیده پیروانش در عالم دیگر است و امام محمد حنیفه که در کوه رضوی مخفی است، مهدی - موعود - در میان مردم زندگی عادی دارد و همه او را می بینند؛ اما نمی شناسند.
اما دو دوره غیبت داشته است: اول، غیبت صغرا (کوچک) که در این دوره چهار "باب" یا "نایب خاص" – که اختصاصاً خودش تعیین کرده- واسطه میان او و شیعیان بوده اند.
دوم پس از این دوره و پس از مرگ چهار نایب خاص، دوره " غیبت صغرا" (که مدتش عمر یک نسل است) تمام شده و " غیبت کبرا" (بزرگ) فرا رسیده است که اکنون، در این دوره هستیم. در این دوره دیگر "باب" یعنی واسطه ورود و تماس، یا "نایب خاص" – یعنی نماینده ویژه یا کسی که به جای امام کار می کند و با مردم تماس دارد و به دست امام منصوب شده – وجود ندارد و تنها راه تماس مردم، با او که رهبر است و زنده و حاضر "نایب عام" است.
این نایب عام را چه کسی انتخاب می کند؟ بر خلاف آن چهار تن که امام آنها را شخصاً نصب کرده، اینان را مردم با کمک «اهل خُبره» انتخاب می کنند؟ چگونه انتخاب می کنند؟
در اینجا یک مسأله بسیار اساسی و حساس مطرح می شود. مسأله ای که از نظر تاریخی و به ویژه از نظر اجتماعی و سیاسی و هم از نظر فکری و مرامی سخت عمیق و شگفت آور است و در عین حال، مثال بسیار روشنی است که تشیع را تا چه حد وارونه کرده اند و این پوستین را از رویه دیگری -که بد منظره و ترس آور و زشت و بیزار کننده است (و این رویه دیگری خودشان است) – بر اندام روح و اندیشه و شعور و احساس و جهان و زندگی ما پوشانده اند!
در عصر غیبت کبرا یعنی دوران نامحدود تاریخی که از قرن سوم هجری آغاز می شود و تا خدا بخواهد ادامه دارد، شیعه یک فلسفه سیاسی و مکتب اجتماعی ویژه ای پیدا می کند که به همان اندازه که امروز منحط و ذلت آور و ضد مردم و نسبت به انسان و اراده و آزادی و اندیشه انسانی، اهانت آمیز و نفی کننده مسوولیت های اجتماعی و یاس آور و تسلیم بار نشان داده می شود و جز برای توده سر به زیری که عمل می کنند اما فکر نمی کنند و می پذیرند ولی نمی فهمند، اساساً قابل دفاع نیست. آری، درست به همین اندازه، مترقی و عزت آور و مردمی و نسبت به انسان و اراده و آزادی و اندیشه انسانی حرمت آمیز و تثبیت کننده مسوولیت های اجتماعی و بخشنده خوشبینی تاریخی و استقلال عقلی و روحی است:
با آغاز دوران غیبت بزرگ و خاتمه کار نواب انتصابی -که امام به وسیله آنها، در نهان، بر مردم خویش حکم می ران، مردم، از طریق این باب های تعیین شده، با شخص رهبر تماس داشتند و وظیفه اجتماعی خود را از او کسب می کردند و حقیقت اعتقادی مذهب خویش را از او می پرسیدند - رابطه قطع می شود و مسوولیت امام به مردم واگذار می شود و دوران انتصاب پایان می گیرد و عصر "انتخاب" فرا می رسد.
" توقیع، (فرمان) مشهور امام –که پیش از ورود به دوران "غیبت بزرگ" صادر شده است- نظام ویژه ای را که جانشین نظام "امامت" می شود به این گونه اعلام می دارد: اما الحوادث الواقعه، فارجعوا فیها الی رواة احادیثنا، فانهم حجتی علیکم و انا حجة الله علیهم. ( اما درباره پدیده ها و رویدادهایی که در مسیر زمان و در طی تحولات و تغییرات اجتماعی، وقوع می یابد، به روایان سخن ما -دانشمندان ومتفکرانی که به سخنان ما هم ، دانایند و هم آشنا- رجوع کنید که آنان حجت منند بر شما و من جحت خدایم بر ایشان).
اما اینها چه کسانی اند؟ و چگونه و چرا انتخاب می شوند؟
ضوابط و شرایط انتخاب آنان را امام صادق برای توده مردم اعلام کرده است: امّا، من کان من الفقها صائناً لنفسه، حافظاً لدینه، مخالفاً لهواه، مطیعاً لامرمولاه، فللعوام ان یقلدوه.(اما از دین شناسان، آنکه نگه دار خویشتنش بود، نگهبان ایمانش، مخالف هوسش، فرمانبردار خدا و مطیع امر مولایش، برتوده مردم است که تقلیدش کنند.) و این هم طبیعی است و هم منطقی و هم ضروری.
تقلید نه تنها با تعقل ناسازگار نیست، اساساً کار عقل این است که هر گاه نمی داند، از آنکه می داند تقلید می کند و لازمه عقل این است که در اینجا خود را نفی نماید و عقل آگاه را جانشین خود کند. بیمار خردمند کسی است که در برابر طبیب متخصص خردمندی نکند، چه، خردمندی کردن در این جا بی خردی است و اقتضای تعقل، تعبد است و تقلید. مهندس، طبیب، حقوقدان و رهبر یک تشکیلات انقلاب یا حزبی، همیشه تربیت شده ترین و فهمیده ترین افراد را در میان مراجعان و اعضای خود مطیع تر و مجری تر از همه یافته اند . زیرا شعور، این فضلیت علمی و عقلی را به آنان آموخته است که ابراز فضل در آنچه نمی دانند فضولی است و این شیوه عقل است که در یک رشته علمی، از متخصص تقلید کند و این قانونی است که در همه رشته های زندگی جاری است و هر جامعه ای که پیشرفته تر و متمدن تر است، اصل تقلید و تخصص در آن استوار تر و مشخص تر است.
بنابراین می بینیم که در این دوره غیبت کبرا، یک نظام انتخاباتی خاص به وجود می آید و آن یک انتخابات دموکراتیک است برای رهبر، اما یک دموکراسی آزاد نیست، گرچه این انتخاب شونده به وسیله "مردم" انتخاب می شود، اما در برابر "امام" مسوول است و در برابر مردم نیز. بر خلاف دموکراسی که منتخب به وسیله "مردم"، فقط در برابر "خود مردم" که انتخاب کنندگان و موکلین او هستند، مسوول است.
این است که مردم "نایب عام" را خودشان ، با تشخیص و آرای خودشان، براساس این ضوابط انتخاب کرده و رهبری او را می پذیرند، و او را جانشین امام تلقی می کنند، و این جانشین امام در برابر امام و مکتب او مسوول است یعنی بر خلاف نماینده ای که با نظام دموکراتیک انتخاب شده ، مسوول این نیست که ایده ها و ایده آل ها و نیازهای مردمی که او را انتخاب کرده اند بر آورده کند، بلکه مسوول است که مردم را براساس قانون و مکتبی که امام رهبر و هدایت کننده آن مکتب است هدایت کند و آنها را براساس این مکتب تغییر و پرورش دهد.
البته این انتخاب که یک "انتخاب مقیدی" است، به این معنی نیست که همه مردم بیایند رای بدهند و هر کس آرایش بیشتر بود، به جانشینی امام منتخب شود و در مسند نیابت امام قرار گیرد، بلکه چون این فرد یک شخصیت اجتماعی است و در عین حال یک شخصیت علمی، بنابراین توده نا آشنا با علم، خود به خود شایستگی انتخاب او را ندارند و عقل حکم می کند کسانی که آگاهی و علم دارند و می دانند که عالم ترین و متخصص ترین و آشنا ترین فرد به این مکتب کیست، یعنی "عالِم شناسان" به این انتخاب مبادرت ورزند. و مردم هم که خود به خود با فضلا و وروحانیان و علمای مذهب خودشان تماس و به آنها اعتماد دارند و از آنها پیروی می کنند، طبعاً رای آنها را برای انتخاب نایب امام می پذیرند و این یک انتخاب طبیعی است، همان طور که درباره متخصصان دیگر این کار را می کنیم، مثلاً من که بیماری قلب دارم و شخصاً هیچ گونه آگاهی طبی ندارم، بزرگ ترین متخصص قلب را خودم انتخاب نمی کنم و معمولاً از دانشجویان پزشکی ، اطبا داروسازان و یا کسانی که آگاهی به این مسایل دارند استخبار می نمایم که بهترین متخصص قلب کیست و بنابر اعتقادی که به ایشان دارم، رای ایشان را به عنوان رای خودم می پذیرم، یک نوع انتخابات دو درجه ای طبیعی.
این امام، در دوره غیبت، مسوولیت هدایت خلق و پیروانش را برعهده علمای روشن و پاک و آگاهان برمذهب خود می گذارد تاظهورش فرا رسد و آن هنگامی است که رژیم های حاکم و نظام های اجتماعی در سراسر زندگی انسان ها به خصیض فساد رسیده باشد.
او در کنار کعبه ندا در می دهد و انقلابش را از آنجا آغاز می کند، و بعد دو نیروی عاصی بر نهضت او در زمین به وجود می آیند: یکی دجّال، مرد مسخ شده افسونگری که در دل ها و اندیشه ها، اختلال و انحراف ایجاد می کند و یک چشم است، با چشم چپ، که در میانه پیشانی دارد و شراره از آن می تابد و دیگر مردی است که سفیانی که نیروی جمع و فلسطین و اردن را اشغال می کند و از آنجا مقاومتش را در برابر این نهضت آغاز می نماید ولی نیروی او میان مکه و مدینه نابود می شود.
امام پس از ظهور و اعلام نهضت خویش در کعبه با 313 تن که نخستین گروندگان و همگامان او هستند به کوفه می آید و آنجا را مرکز قدرت خویش قرار می دهد و در پشت کوفه به قدری از علمای فاسد می کشد که جوی های خون روان می شود و مبارزه با شمشیر و جهاد و کشتار آغاز می نماید و حکومت عدل را "در سطح جهانی" استقرار می دهد و از همه ستمکاران تاریخ انتقام می گیرد، شکست کربلا را جبران می کند و تمام رهبران و پیشوایان به حق ، انبیا، ائمه شیعی را که نتوانستند هدف خودشان را تخقیق بخشند، و پایمال و شکست خورده ظلم و زور شدند به حکومت حقه خویش می رساند و نظام عدالت به جای زور، و تقوا به جای فساد،و برادری به جای نفاق و خصومت ، چنان در دنیا مستتر و استوار می شود که گرگ و میش از یک آبشخور آب می خورند.
پرچمی که به دست دارد پرچم مسلمانان در جنگ بدر و شمشیرش، شمشیر علی ( ذوالفقار) است، زرهی که بر تن دارد زره رسول خدا پیغمبر اسلام، و پایتخت قدرتش کوفه و آغاز ظهورش کعبه است، و بعد از استقرار حکومت جهانی عدل، کشته می شود. این تمام کلیات طرز تفکر شیعه امروز درباره امام زمان است.
من شخصاً به این طرز تفکر، و طرح این شکل اعتقادی بیش از از طرحی که در ذهن تحصیلکرده های روشنفکر مذهبی است و می کوشند تا اصل امام زمان را با اصول فیزیولوژی و فیزیک و شیمی و بیولوژی اثبات کنند معتقدم.
یکی از دانشجویان اخیراً از من پرسیده بود که آیا "به دلیل اینکه علوم طبیعی عمر محدودی برای انسان قایل نیستند و یا آن چنان که بعضی ازنویسندگان دانشمند -که من شخصاً به آنها احترام می گذارم- اخیراً می خواهند اثبات کنندکه: چون عمر انسان محدود نیست، پس می توان یک عمر چند هزار ساله را پذیرفت، برای امام زمان می شود چنین استدلالی را به کار برد؟"
در جوابش عرض کردم من کار ندارم که می شود یا نمی شود. بیاییم به جای حل این مسأله و به جای اینکه اذهان و افکار را به این مطالب ذهنی و کلامی -به صورت قدیم و یا جدیدش– متوجه کنیم به یک مسأله بزرگ تر توجه کنیم و آن اینکه "اعتقاد به این اصل چه فایده ای دارد؟ مهم این است که دریاییم اعتقاد و یا عدم اعتقاد به این اصل چه نقش مثبت و یا منفی می تواند در رسالت، مسوولیت، سرنوشت و وظیفه فردی و اجتماعی ما داشته باشد؟ یا در زندگی امروز ما چه تاثیری می تواند به جای گذارد؟
من در تحقیقات اسلامی به یک اصل معتقدم و این اصل را در تمام بحث هایی که راجع به مذهب و اسلام می شود، صادق می دانم و آن این است که به جای اینکه -مثل علمای قدیم یا جدید– اعتقاد به یک اصل را از راه های علمی و منطقی و یا تئوری های فیزیک و شیمی و کلام و فلسفه اثبات، و حق باطل آن را به این شکل ها و با این وسایل تحلیل کنیم، بیاییم یک ملاک مطمئن تر از نظر حقیقت یابی و مفید تر از نظر زندگی اجتماعی بیابیم و بکار ببریم.
ما که مسلمانیم، آدم و بهشت و نبوت و وحی از اصول اعتقادیمان است، به طور مشترک، و اختلافمان در برداشت و نوع تلقیمان از این اصول است، تو جوری برداشت می کنی، من جور دیگر و سومی جور دیگر، آیا برداشت من از این مسأله اسلامی درست است؟ یا برداشت تو؟ و یا آن طوری که دیگری می فهمد؟ و یا اصلاً هیج کدام؟
یکی استدلال فیزیک و شیمی و فیزیولوژی و بیولوژی می کند، دیگری –استدلال کلامی، و دیگری استدلال عقلی و فلسفی، دیگری عرفانی و اشراقی و.... به سادگی می توان فهمید کدام درست است. اگر دیدید که استباط من مثلاً از اصل "امامت" و اعتقاد به آن، با طرز تحلیلی که می کنم و جوری که می فهم، در زندگی شخص معتقد به این اصل، و جامعه ای که به این اصل اعتقاد دارد تاثیر مثبت و سازنده ومترقی دارد، پس این استباط درست است، حقیقت دارد. و اگر استباطی که ما از این اصل می کنیم و برای آن پنجاه تئوری علمی هم از قول علما و حامعه شناسان و شیمی دانان و فلاسفه قدیم و جدی هم داریم دیدیم که در زندگی ما اثر سازنده ای ندارد، در بینش و تفکر اجتماعی و روشنی فکر ما تغییر نمی دهد. باید در درستی نظیه مان شک کنیم.
اگر در یک جامعه عده ای امامت را به این شکل که تو استدلال و اثبات کردی پذیرفته و معتقد شدند چه تغییری در سرنوشتشان حاصل و چه اثری در وظیفه شان خواهد داشت؟ سرتوشت کسانی که به این اصل معتقدند با آنهایی که اعتقاد ندارند چه تفاوتی دارد؟ بعد می بینیم که من و تو به امامت معتقدیم ولی ملت های دیگری هستند که اعتقادی به این اصل ندارند و وضع زندگیشان با ما چندان فرقی نداشته و حتی از ما هم بهتر است. وقتی آثار این عقیده به کیفیتی است که می بینیم ، باید دید عیب در کجاست. آیاد اعتقاد به امامت اصل درستی نیست؟ نجات نمی دهد؟ عزت نمی دهد؟ مسوولیت نمی دهد؟ آگاهی نمی دهد؟ ارزش انسانی نمی دهد و انحطاط می آورد؟
این را نمی توان گفت، به دلیل آن که همه ما مهتقد به این اصل هستیم که اسلام و تشیع، مذهب زندگی ساز و عزت بخش است، یا آن طوری که ما این اصل را می فهمیم غلط است؟ نمی شود اصل امامت یک اصل حقی باشد -چنان که واقعاً هست- و ما به این حقیقت به درستی آگاه شده باشیم و در عین حال، سرنوشتمان عبارت از بدبختی و ذلت است.
علی(ع) شخصیتی است که ملت ما به او معتقد است، معتقد بودن به او یا دلبستگی و عشق و ایمان به فرزندش حسین، یک اصل است می بینیم ما به حسین معتقدیم، اما زندگیمان از آخرت یزید هم بدتر است. آیا اعتقاد به رهبری علی و اعتقاد به نهضت حسین به درد شب اول قبر و سوال و جواب آن جا می خورد؟ و بعد که سرما را توی قبر گذاشتیم و زندگی پس از این جهان را آغاز کردیم فرق بین ما و کسانی که اساساً به این اصل معتقد نیستند پدیدار می شود؟ هرگز: من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی و اضل سبیلا (هرکه اینجا کور باشد، در آخرت نیز کور است و بلکه گمراه تر است): پس امامت و ولایت باید به درد اینجا بخورد تا در آنجا هم نتیجه بدهد.
آیا می توانیم در این شک کنیم که اصولا اعتقادی به رهبری علی، انحطاط آور است؟ یا دلبستگی به نهضت و رسالت حسین خمودی و سستی و ذلت می آورد؟ نه، حتی یک روشنفکر صغیر مذهبی هم اگر آزادیخواه باشد چنین شکی نمی کند. پس هزار و یک دلیل هم اگر در اثبات عقیده و تلقی فعلی مان از تشیع علی و عشق به حسین بیاورید مسلم است که نوع تلقی ای که از این دلبستگی ، از این نهضت و این نوع تصویری که از چهره علی یا حسین در ذهن داری غلط است. این را باید تصحیح کنی، جز این امکان ندارد. پس می بینیم که یک ملاک محکم و روشن که همه می توانند به سادگی بهفمند و درک آن فلسفه و کلام و فیزیم و شیمی نمی خواهد، به اصول اسلامی یا شیعی معتقدیم ولی این اصول در سرنوشتمان، اثری نداشته و چنانچه منکر هم باشیم باز در وضع و مسوولیت وجبهه گیری های اجتماعی مان و زندگی فردی و جمعی مان فرقی نمی کند، معلوم می شود در نواع شناختی که از این اصول داریم باید شک کنیم . زیرا همه ما به این اصل اعتقاد مشترک داریم که امکان ندارد یک ملتی مسلمان باشد و به رهبری علی و راه او معتقد، ولی این اعتقاد هیچ فایده ای در زندگیش نداشته باشد.
بدیهی است که، به قول عیسی" هر درختی را از ثمرش باید شناختگ و ثمرات شجره اعتقادی ما این نیست، پس بیاییم به جای اینکه به حل مشکلات ذهنی و کلامی –که غالباً خودمان آنها را می تراشیم- بپردازیم، از دید دیگری مسأله را مطرح کنیم.
به این ترتیب که از همان اول از خودمان و از کسی که یک عقیده اسلامی را بیان می کند، بپرسیم: فایده اش چیست؟ برای چه گفته شده؟ چه تاثیری بر جامعه و سرنوشت فردای ما دارد؟ و اعتقاد یا عدم اعتقاد به ان علاوه بر آثار اخروی در زندگی پیش از مرگ ما چه اثری را داراست؟
چون معتقدیم که اسلام دین زندگی است و کهنه نشده، یعنی هر قصه ای که در قرآن هست و هر عقیده ای که در اسلام و مذهب تشیع مطرح است، باید در زندگی امروزی و سرنوشت فردی و جمعیمان، در آگاهیمان، در عزت و شخصیت و استقلال مان نقشی داشته باشد که کسانی که به آن معتقد نیستند از اثرش محروم هستند.
اگر چنین بود پس نوع برداشت مسأله درست است، والا اگر هزار دلیل هم داشته باشد غلط است، زیرا "و انتم الاعلون ان کنتم مومنین- لله العزه و لرسوله و للمومنین (وشما، اگر ایمان داشته باشید، برتر و بالار از همه اید، عزت ویژه ی خدا و رسولش و مومنان است.)
پس اگر دیدیم مومنین عزت ندارند بلکه ذلیلند و از نظر شعور و فرهنگ و اقتصاد و تمدن و قدرت نظامی، کفار بر آنها برتری و بالایی دارند، باید یقین کنیم که ایمانمان عوضی است و اسلام را وارونه به ما فهمانده اند!
حال به سادگی می توان فهمید که در مورد امام زمان بهتر است به جای اینکه این مسأله را طرح کنیم و بااستدلال های ذهنی و شرح و بسط های کلامی و فسلفی و عرفانی شده و الان کجاست و چه جور زندگی می کند و چه می خورد و چه وضعی دارد و غیب چیست و غایب شدن چگونه است و... مسأله را به این شکل مطرح کنیم که اصولاً اعتقاد یک فرد، یک گروه، یک ملت به امام زمان، به انتظار و همچنین به اصل انقلاب آخرالزمان، چه ارزشی از نظر زندگی اجتماعی امروز دارد؟ و مفاهیم و هدف هایی را که در این اصل اعتقادی هست استخراج کنیم، مسوولیت های خود را در برابر این عقیده و در عصر غیبت بفهیم، بفهمانیم، و بدان عمل کنیم.
این یک "پیشنهاد" نیست، "نظریه" من نیست، بینش و روح اسلام نخستین این است. این دو امام زمان، دو امامت، دوشیعه و دو اسلام است. یکی اسلام به عنوان "ایدئولوژی (یعنی، مکتب اعتقادی، اعتقاد مرامی و هدایتی، یعنی دین) که مسایل اعتقادی و مراسم علمی و حتی عبادی آن، عاملی است برای تکامل معنوی و اسنان و عزت و رشد اخلاقی و فکری و اجتماعی و "سلاحی" است برای ترقی زندگی نوع انسان و جنبه علمی دارد و برای پیش از مرگ هم مفید است. دیگری که مجموعه علوم و معارف و دانش ها و اطلاعات بسیار از قبیل فلسفه و کلام و عرفان و اصول و فقه و رجال و... است. اسلام به عنوان یک "فرهنگ".
اسلام، به عنوان ایدئولوژی، ابوذر می سازد، اسلام، به عنوان فرهنگ، ابوعلی سینا؛ اسلام به عنوان ایدئولوژی –یعنی عقیده- روشنفکر می سازد و به عنوان فرهنگ، عالم. عقیده اسلامی است که مسوولیت و آگاهی و هدایت می دهد. علوم اسلامییک رشته خاص علمی است که یک مستشرق نیز می تواند فرا گیرد، یک کج اندیش مرتجع یا بداندیش مغرض هم ممکن است آن را واقعاً داشته باشد. این است که یک فرد تحصیل نکرده ممکن است اسلام را درست تر فهیمده باشد اسلامی تر فکر و زندگی کند و مسوولیت اسلامی را تشخیص دهد تا یک فقیه یا عالم اصول یا فیلسوف و عارف. کسی که مثلاً «رسائل» و «مکاسب» را خوانده است به احکام اسلام واقف می شود و اما آنکه شرح حال و زندگی پیغمبر را خوانده است، معنی اسلام را شناخته .
به هر حال عقیده من این است که کسی که مثلاً کتاب "اسفار" ملاصدرا" یا "شفا" ابوعلی را تحصیل کرده یک فیلسوف اسلامی است اما کسی که نهج البلاغه علی(ع) را می شناسد اسلام شناس است. اسلام به عنوان عقیده را باید در قرآن، زندگی پیغمبر، شناخت اصحاب و پروردگان نمونه مکتب اسلام شناخت ، یعنی همان منابعی که امروز حتی در میان دانشمندان اسلامی و برنامه رسمی تحصیلات اسلامی متروک مانده و در میان مردم مجعول است. اشعار شعرای جاهلیت عرب در مدارس اسلام به عنوان متن ادبی تدریس می شد و نهج البلاغه هرگز به هیچ عنوان! فلسفه یونانی ها و منطق ارسطو برنامه درسی بود و تفسیر قرآن نه، سیره پیغمبر اسلام و شرخ حال و افکار و شیوه زندگی و مبارزات ائمه مطرح نیست و اگر هم استثنائاً چند نفری به خواست فردی خود تحقیق کنند، علوم اصلی حساب نمی شود، فضل است! این است که متاسفانه طرز تفکر و بینش ما در مسایل اسلامی، با روش اسلامی و روح و اثر آن بیگانه است. قرآن و طرز فکر و شیوه ی زندگی پیغمبر و پرودگان وی همیشه می کوشند تا افکار مسلمانان را از مسایل ذهنی و طرح معماهای عیر واقعی و تفکر در مسایل غیبی و بحث از آنچه یا بی ثمر است یا غیر ممکن متوجه زمینه های عینی و عملی و مثبت کنند.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar